زبونی کردن

لغت نامه دهخدا

زبونی کردن. [ زَ ک َ دَ] ( مص مرکب ) تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن:
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم.فردوسی.چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی.سعدی.- زبونی کردن ( کسی را، به دست کسی )؛ تحمل خواری از وی کردن:
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش، گرگی را زبونی.( ویس و رامین ).چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم.سعدی.رجوع به زبون و زبونی شود.

فرهنگ فارسی

تن بخواری دادن

جمله سازی با زبونی کردن

و اگر عامل گوید که بفروشم مال را، مالک را روا بود که منع کند، مگر زبونی یافته باشد که به سود بخرد، آنگاه منع نتواند کردن. و چون مال عرض بود و در وی سود بود، بر عامل واجب بود که بفروشد، بدان نقد که سرمایه بوده است نه نقدی دیگر، و چون مقدار سرمایه نقد کرد باقی قسمت کند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حلما
حلما
شیمیل
شیمیل
لز
لز
اوشاخ
اوشاخ