بلا جواب

لغت نامه دهخدا

بلاجواب. [ ب ِ ج َ ] ( ع ق مرکب ) ( از: ب + لا ( نفی ) + جواب ) بدون جواب. بی پاسخ. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بلاجواب گذاشتن؛ جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن.

فرهنگ فارسی

بدون جواب بی پاسخ: نامه برادرش را بلا جواب گداشت.
بدون جواب ٠ بی پاسخ ٠

جمله سازی با بلا جواب

به هرحال، اينگونه پرسشها با فرض اينكهمعقول طرح شود، اگر هم مجهول بماند، در جايى خللى ايجاد نكرده و بهمسايل دينى و عقايد اسلامى، خدشه اى وارد نمى سازد، هركدام را كه توانستيم ازعقل مستقيم و قرآن مجيد و اخبار معتبر، پاسخ بگيريم، آن پاسخ را مى پذيريم و روىچشم مى گذاريم، هركدام هم كه بلا جواب ماند، ضميمه مجهولات بى شمار خواهد شد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
افتخار
افتخار
میلف
میلف
مجال
مجال
فال امروز
فال امروز