لغت نامه دهخدا
قدم داشتن. [ ق َ دَ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از ثابت و پایدار بودن. ( آنندراج ):
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد.حافظ ( از آنندراج ).
قدم داشتن. [ ق َ دَ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از ثابت و پایدار بودن. ( آنندراج ):
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این قدم دارد.حافظ ( از آنندراج ).
( مصدر ) ثابت بودن پایدار بودن.
💡 نقش پی رفتگان جاده بود در جهان هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
💡 كسى كه صاحب عقل باشد بلا برايش زينت و كرامت است. مصاحبت با بلا و صبر بر آن وثبات قدم داشتن بر ابتلاء، موجب تقويت ايمان مى گردد.
💡 سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
💡 گر طلب عافیت دامن جهدت کشد آبله واری خوش است پاس قدم داشتن
💡 زین ره کثرت اساس بگذروآنگه بین مالک وحدت شدن، ملک قدم داشتن