ره زده. [ رَه ْ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) مانده و خسته. مانده شده از راه. صدمه دیده از بسیاری راه. رنج سفر دیده. ( از یادداشت مؤلف ): جوانی دژم ره زده بر در است که گویی به چهر از تو نیکوتر است.اسدی.هرچند ره زده ست ببینش کز آنچه رفت چون نوچه ماه خوبتر و خوشتر آمده ست.فتوحی مروزی.|| مورد دستبرد دزدان واقع شده.
فرهنگ فارسی
مانده خسته مانده شده از راه
جمله سازی با ره زده
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
ره زده از در درآمد قافله ترک کرده حج دلی پر مشغله
پای در ربع نخست از چار ربع زندگی رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه