رشکی

لغت نامه دهخدا

رشکی. [ رَ ] ( اِخ ) یا رشکی سبزواری، مولانا شرف. مدتی در کاشان اقامت گزید و بعد به گیلان مهاجرت کرد و در آنجا درگذشت. بیت زیر از اوست:
به عیب بیوفایی تا نگردد متهم یارم
به هر کس می رسم شکر وفای یار می گویم.( از قاموس الاعلام ترکی ).ورجوع به فرهنگ سخنوران و آتشکده آذر چ شهیدی ص 81 ونگارستان سخن چ هندوستان ص 31 و الذریعه ج 9 بخش 2 شود.

فرهنگ فارسی

یا رشکی سبزواری مولانا شرف مدتی در کاشان اقامت گزید و بعد به گیلان مهاجرت کرد و در آنجا در گذشت.

جمله سازی با رشکی

زبن چمن رشکی‌ست بر اقبال وضع غنچه‌ام کز شکست دل دهد آرایش طرف‌ کلاه
چنانش باد رشکی زان دو تن خاست که این را کشتن او را سوختن خواست
چو یابد عکس او ز آیینه دل می‌برم رشکی از آنست این که این آیینه را روشن نمی‌خواهم
گر برد ذوق وصالت از دل من دور نیست این که رشکی از رقیبان تو گاهی می برم
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حریص
حریص
مأوا
مأوا
زورق
زورق
پرده برداشتن
پرده برداشتن