رسوا شده

لغت نامه دهخدا

رسواشده. [ رُس ْ ش ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) فاش شده. بر سر زبانها افتاده. ظاهر و آشکار شده. از پرده بدشده:
ای غمت مادر رسواشده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر.خاقانی.

فرهنگ فارسی

فاش شده بر سر زبانها افتاده ظاهر و آشکار شده.

جمله سازی با رسوا شده

کارِ رسواییِ دل بین که مرا در نظرِ کشوری، این همه رسوا شده رسوا می‌کرد
بـه انـواع گـناهان در ميان مردم سخت رسوا شده است و به او مى گوئيم آيا اين رسوائىبهتر است يا افتخار و آبرومندى ؟
یارب، این خسرو ازین جور گهی خواهد زست چند رسوا شده مرد و زنش خواهم دید
قطام كه شكست خورده و شرمنده و رسوا شده بود با شدت عصبانيّت گفت: دور شو اىپيرزن ديوانه، در مقابل من اين طور حرف نزن.
دی که رسوا شده ای دیدی و گفتی این کیست دامن آلوده بخون خسرو تردامن بود
آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند