درستان
فرهنگ فارسی
جمله سازی با درستان
خستگان را دل به پرسشهای پنهان بردهای با درستان گر نوازشهای پیدا کردهای
یک دمی سنگ زند بشکندم یک دمی شاه درستان کندم
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
همواره با درستان، پیمان شکستی اما با خیل نادرستان، پیمانه نوش کردی
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست