خلیده دل

لغت نامه دهخدا

خلیده دل. [ خ َ دَ / دِ دِ] ( ص مرکب ) مجروح دل. کنایه از دلشکسته:
بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه جوی.فردوسی.وز آنجا بجیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتگوی.فردوسی.همیشه خلیده دل و راه جوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.فردوسی.

فرهنگ فارسی

مجروح دل کنایه از دلشکسته

جمله سازی با خلیده دل

روان باد بر کام او چرخ پیر خلیده دل دشمنانش به تیر
سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی
بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی
وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی
علف ساخت و آمد بر پهلوان خلیده دل از رنج کوش و نوان
سوی دشت دوک اندر آورد روی همی‌شد خلیده دل و راه‌جوی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دلایل
دلایل
رویداد
رویداد
کردار
کردار
کس خل
کس خل