حلوب

لغت نامه دهخدا

حلوب. [ ح َ ] ( ع ص ) شتر شیرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اشر دوشا. ( از مهذب الاسماء ). شتر دوشیدنی. شتر ماده دوشیدنی. ناقه دوشیدنی. || هاجرة حلوب؛ نیم روز گرم روان کننده خوی از تن. || مرد دوشنده. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

شتر شیرده

جمله سازی با حلوب

قضای معدلت این، چو در صباح سموم شراب مکرمت آن، چو در سراب حلوب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
با
با
منعقد
منعقد
حلما
حلما
علت
علت