از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است ما بسمل و او میطپد این را که شنیده است
خورشید بر فروزد از آتش تب عشق مهتاب روی سازد در ظلمت شب عشق
تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
ناله پیدا از آن کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد