بیرزی

لغت نامه دهخدا

بیرزی. ( اِ ) بارزد.بیرزد. بیرزه. بیرژه. بمعنی بیرزه است. ( از برهان ) ( از جهانگیری ). رجوع بمعنی اول بیرزد و بیرزه شود.

جمله سازی با بیرزی

واتش ترسم بشی من پس بیرزی: گفت می‌ترسم بروی و مرا تنهایم بگذاری
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
حوصله
حوصله
قرین
قرین
تسخیر
تسخیر
کص
کص