چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
گرچه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
عشق را سرمایهای باید شگرف پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود