بی جامه

لغت نامه دهخدا

بی جامه. [ م َ / م ِ ] ( ص مرکب ) بدون لباس. برهنه برهنه:
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطرکنان جامه بر عودسوز.سعدی.بی جامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند.نظام قاری ( دیوان ص 24 ).

فرهنگ فارسی

بدون لباس. برهنه برهنه

جمله سازی با بی جامه

نه جامه بر ایشان، نه زیور نه زر وز ایشان فرارنگ بی جامه تر
گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید
چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کصخل
کصخل
فمبوی
فمبوی
هیت
هیت
فال امروز
فال امروز