بلورینه تختی درو شاهوار بتی بر وی از زر گوهر نگار
بیا ساقیا آن بلورینه جام که از روشنی باشد آیینه فام
روان کرده می در بلورینه جام به گردش برآورده ساغر مدام
در او پهلوی هم، چو گل در چمن بلورینهساقان سیمینهتن
لبالب شد از می بلورینه جام زد انگشت سیماب در سیم خام
نه غبغب بلورینه جامیست گویی نهاده در او سیبی ازسیم ساده