اقربا

لغت نامه دهخدا

اقربا. [ اَ رِ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ قریب که بمعنی خویشاوند است و آنچه بعض مردم بفتح راء و ضم راء خوانندغلط محض است. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ):
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان.سوزنی.رجوع به اقرباء شود.

فرهنگ عمید

= قریب

فرهنگ فارسی

(صفت اسم ) جمع قریب نزدیکان خویشان خویشاوندان. توضیح در تداول بفتح رائ گویند و صحیح نیست.
جمع قربب که بمعنی خویشاوند است و آنچه بعض مردم بفتح رائ و ضم رائ خوانند غلط محض است.

جمله سازی با اقربا

خفتند اقربا همه در خون خویشتن زین پس تویی به محنت و غم یار اهل بیت
تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب که فرزند عمل باشند انساب
آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم