مشتم

لغت نامه دهخدا

مشتم. [ م ُ ش َت ْ ت َ ] ( ع ص ) شیر غضبناک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شیر بیشه غضبناک و خشمگین. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

شیر غضبناک شیر بیشه

جمله سازی با مشتم

هرکه خورد مشتم و گوید سخن مشت خورد بار دگر بر دهن
گر رسولی چیست در مشتم نهان چون خبر داری ز راز آسمان
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود
مگو ز غارت این تن تهی بود مشتم بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم
او به یک مشتم بریزد چون رصاص شاه فرماید مرا زجر و قصاص
شکست دل نمی‌دیدم نفس گر جمع می‌کردم به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال تاروت فال تاروت فال رابطه فال رابطه فال سنجش فال سنجش