با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است محتاجی مردم همه آن سوی حساب است
ز آنکه دارم فقر بیحد در جهان تو مرااز فقرو محتاجی رهان
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی گردون به نثار او با دامن زر آمد
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت با یهودی چادر خود را فروخت
گفت از من هرچه میخواهی بخواه زآنکه تو محتاجی و من پادشاه
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر عاقبت این خاکساری کسوت تن میشود