نثاری

لغت نامه دهخدا

نثاری. [ ن ِ ] ( اِخ ) محمدعلی جلایر، فرزند علی جلایر خراسانی، متخلص به نثاری.در اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری میزیسته است. این بیت را مؤلف مجالس النفایس از وی آورده است:
کسی هرگزمرا بی غم ندیده ست
چو من غمدیده ای غم هم ندیده ست.
رجوع به مجالس النفایس ترجمه فخری هراتی ص 111 شود.
نثاری. [ ن ِ ] ( اِخ ) تقی اصفهانی. به روایت مؤلف صبح گلشن شغل وی در اصفهان عصاری بوده است و در عهد سلطنت اکبر پادشاه به هندرفته و بعد از مدتی به وطن خود بازگشته. او راست:
دست و شمشیر و مژه غرقه خون می آید
عالمی کشته ببینید که چون می آید.
رجوع به تذکره صبح گلشن ص 503 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4561 شود.

فرهنگ فارسی

تقی اصفهانی بروایت مولف صبح گلشن شغل وی در اصفهان عطاری بوده و در عهد سلطنت اکبر شاه به هند رفته و بعد از مدتی به وطن خود باز گشتته.

جمله سازی با نثاری

در غمش هر در و لعلی که دلم داشت بریخت مگر از گریه شادیش نثاری بکند
به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
خسرو ز دور در تو درودی همی دهد چون بر درت ز دیده نثاری نمی توان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فرشتگان فال فرشتگان فال اعداد فال اعداد فال کارت فال کارت فال زندگی فال زندگی