ناهوشیار

لغت نامه دهخدا

ناهوشیار. [ هوش ْ ] ( ص مرکب ) کم عقل. کم فراست. بی هوش. بی عقل:
دمان طوس نامرد ناهوشیار
چرا برد لشکر به سوی حصار.فردوسی.چنین گفت کای رخش ناهوشیار.
که گفتت که با شیر کن کارزار.فردوسی.بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار.فردوسی.به دل گفت ای دل ناهوشیارم
چرا گشتی تو سیر از شهریارم.فخرالدین اسعد.

فرهنگ فارسی

بی خردبی شعوربی فراست.مقابل هوشیار.

جمله سازی با ناهوشیار

دل تیره و زشت و ناهوشیار نیرزد به چیز ار بود صدهزار
سر و تاج ضحاک ناهوشیار به خاک اندر آرد همی روزگار
بدو گفت کای مرد ناهوشیار پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
همی تا چنین گفت ناهوشیار که جز من دگر کیست پروردگار
به کردار سالار ناهوشیار برآمد سپه را در آن کارزار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چوب فال چوب فال تاروت فال تاروت فال حافظ فال حافظ فال عشقی فال عشقی