قضای حاجت

لغت نامه دهخدا

قضای حاجت. [ ق َ ی ِ ج َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) برآوردن نیازمندی.
- قضای حاجت کردن؛ کنایه از تخلیه کردن. ادرار کردن. دفع فضول معده. رجوع به قضاء شود.

فرهنگ فارسی

بر آوردن نیازمندی یا قضای حاجت کردن کنایه از تخلی کردن.

جمله سازی با قضای حاجت

در داخل این کمیته صحرایی (هتل اموات) راهرویی نیمه تاریکی بود که هر طرفش سیزده تا سلول داشت. در انتهای راهرو توالت و حمام کوچکی قرار داشت زندانیان جدا جدا (شبانه روز دو و بعضی مواقع ۳ بار) با چشمان بسته و نظارت نگهبانان از توالت استفاده می‌کردند. زندانیان در مواردی هم مجبور می‌شدند در سلول از ظروف پلاستیکی برای قضای حاجت استفاده نمایند.
افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابر قم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال درخت فال درخت فال ابجد فال ابجد فال فنجان فال فنجان