لغت نامه دهخدا
ناپدرام. [ پ َ ] ( ص مرکب ) بدرام. درشت.ناهموار. ناخوار. هموار نشدنی. ناگوار. ( یادداشت مؤلف ). مقابل پدرام. رجوع به پَدرام شود:
هر آن راهی که ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد.( ویس و رامین ).
ناپدرام. [ پ ِ ] ( ص مرکب ) ناخوشایند. ناپسند. ناخوش:
اگر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب
تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام.سوزنی. || شوم. نامبارک. نامیمون. ناشاد:
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان.فرخی.تو داده ای به ستم زر و سیم خویش به باد
تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام.فرخی.مقابل پِدرام. رجوع به پدرام شود.