نحوس

لغت نامه دهخدا

نحوس. [ ن ُ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ نحس ( مقابل سعد ). رجوع به نحس شود:
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.خاقانی.و ایام نحوس به اوقات سعود بدل گردد. ( سندبادنامه ص 84 ). چون ایام نحوس و... منقضی و منفصل شود جزای این عقوق... تقدیم افتد. ( سندبادنامه 70 ).
چند گوئی همچو زاغ پرنحوس
ای خلیل حق چرا کشتی خروس ؟مولوی.

فرهنگ عمید

= نحس

فرهنگ فارسی

( صفت واسم ) جمع نحس مقابل سعود: و ایام نحوس به اوقات سعودبدل گردد.

جمله سازی با نحوس

تا بود در جهان صلاح و فساد تا بود درفلک نحوس و سعود
از آسمان بیافتمی هر سعادتی گر زین نحوس خانهٔ شروان بجستمی
گه نحوس ازل و گاه سعادت آید در اشارات تو بر خصم خدم ریخته اند
بعد از آن خانهٔ نحوس و سعود که درآمد وی از عدم به وجود
سخت می‌رنجی ز خاموشی او وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس ای خلیل از بهر چه کشتی خروس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ارق ملی
ارق ملی
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر
استیصال
استیصال
ژرف
ژرف