نازدیده

لغت نامه دهخدا

نازدیده. [ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف پرورش یافته:
بدو گفت کای نازدیده جوان
مبر دست سوی بدی تا توان.فردوسی.به تنها همی رفت و کس را نبرد
تن نازدیده به یزدان سپرد.فردوسی.گفتم که چگونه رستی از رضوان
ای بچه نازدیده حورا.مسعودسعد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ناز پرورده نازنین.

جمله سازی با نازدیده

گفتم که چگونه جستی از رضوان این بچه نازدیده حورا
در پای تو فشانم اگر دست رس بود این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
بدو گفت کای نازدیده جوان مبر دست سوی بدی تا توان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال زندگی فال زندگی فال رابطه فال رابطه فال چوب فال چوب