زرکار

لغت نامه دهخدا

زرکار. [ زَ ] ( اِ مرکب ) چیزی که بر آن کار زر باشد. ( آنندراج ). زرنگار. مطلا. مذهب. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ماده بعد شود.

فرهنگ عمید

زرنگار، زرساز.

فرهنگ فارسی

چیزی که بر آن کار زر باشد زر نگار و مطو و مذهب.

جمله سازی با زرکار

کاسه های سبز زرکار فلک را وقت آش میزبان همتت بر گوشه ی خوان یافته
زدند از کمرهای زرکار او یکی مهد زرین سزاوار او
شمسه ی زرکار محرابت خور گیتی فروز کاسه زنگار نقاشت سپهر سبز فام
دگر ره سیمبر افشاند گوهر که از زرکار مزدور است چون زر
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
نسر فلک طایر دیوار او تاج زحل قبهٔ زرکار او
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال ای چینگ فال ای چینگ استخاره کن استخاره کن فال انبیا فال انبیا