فکار

لغت نامه دهخدا

فکار. [ ف َ ] ( ص ) رجوع به فگار شود.

فرهنگ عمید

= فگار: از تبسم لب شیرینش همی شد خسته / وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار (انوری: ۱۵۵ ).

جمله سازی با فکار

ور ز من پرسد او و از غم من حال زار دل فکار بگو
دگر فکار نباشد دلم ز هجر نگار دکر نباشد رویم ز خون دیده نگار
او همی گوید به پیشم عجز خویش چون نگردم دل فکار و سینه ریش
دور از تو چه داغ بود کایام بر جان و دل فکار ننهاد
که جگرخون شود از قلب فکار بلدی آه و صد آه براین حالت زار بلدی
شیرمردان ز تو بودند فکار اینکت پیر زنی کرد شکار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
غرقم به بحر منت و آواز الغریق چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال تک نیت فال تک نیت فال احساس فال احساس فال ارمنی فال ارمنی