سرکوفته

لغت نامه دهخدا

سرکوفته. [ س َ ت َ / ت ِ] ( ن مف مرکب ) که سر او را کوفته باشند:
چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک
سرکوفته شد مار که بر رهگذر آمد.مجیر بیلقانی.سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.سعدی.خشم ماری است که سرکوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید.صائب. || نابود. مضمحل:
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده.نظامی.و به تخصیص دهاقین از کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. ( جهانگشای جوینی ).
عذرش بنه ار بزیر سنگی
سرکوفته ای چو مار برگشت.سعدی.

فرهنگ عمید

۱. سرکوبیده، سرکوب شده.
۲. جانوری که سرش را کوبیده و شکسته باشند: مار سرکوفته.

فرهنگ فارسی

که سر او را کوفته باشند. یا نابود. مضمحل.

جمله سازی با سرکوفته

وآن شاه کو بپیچد گردن ز امر تو سرکوفته به گز علایی چو مار باد
بر اعتماد زر که مباداش تن درست سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
آخر این مور میان بسته افتان خیزان چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت