قابلی

لغت نامه دهخدا

قابلی. [ ب ِ ] ( اِخ ) شاعر شیرازی ( و یا ترشیزی ). که دارای طبع خوب بوده و خود را به صورت مردم سپاهی می آراسته و در آخر کار از این سپاهیگری متقاعد گشته و به گوشه بی توشه ٔتوکل نشسته در اوائل حال هجو مردم بسیار میکرده در آخر از این کار نیز توبه کرده و این مطلع از اوست:
عجب نبود ز لطف ار زانکه بنوازی غریبان را
نوازش زآنکه رسم و عادت خوبی است خوبان را.
و اتفاقاً در این شعر هجو خود کرده که با وجودی که مزه ندارد قافیه هم معیوب است. ( ترجمه مجالس النفائس ص 66 و 240 ).

فرهنگ فارسی

شاعر شیرازی که دارای طبع خوب بوده و خود را بصورت مردم سپاهی میاراسته.

جمله سازی با قابلی

دانه اشکی که دارم چون صدف در دل گره می‌فشاندم گر زمین قابلی می‌داشتم
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم
ای درگه تو قبله هر مقبلی شده وی خدمت تو طاعت هر قابلی شده
زبان ناصح اگر زهر قاتلی دارد جنون کامل ما دست قابلی دارد
حور و فرشته خواندمت الحق که قابلی نبود روا که گویمت از آب یا گلی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نسل
نسل
کص
کص
هول
هول
گوت
گوت