لغت نامه دهخدا
غبارانگیز. [ غ ُ اَ ] ( نف مرکب ) برانگیزنده غبار. گرد برانگیزنده. مجازاً افسرده شونده:
دل از لشکر غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده.نظامی.ساف؛ بادی غبارانگیز. ( منتهی الارب ). و رجوع به غبار برانگیختن شود.
غبارانگیز. [ غ ُ اَ ] ( نف مرکب ) برانگیزنده غبار. گرد برانگیزنده. مجازاً افسرده شونده:
دل از لشکر غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده.نظامی.ساف؛ بادی غبارانگیز. ( منتهی الارب ). و رجوع به غبار برانگیختن شود.
گردانگیز، برانگیزندۀ گرد و غبار.
( صفت ) ۱ - بر انگیزنده گرد و غبار. ۲ - افسرده شونده.
💡 ماتم مطلب غبارانگیز چندینجستجوست آرزو تا خانه ویران گشت دنیا ریختند
💡 چو تندباد حوادث شود غبارانگیز پناه مردم بی دست و پا، چو مژگان باش
💡 رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد
💡 ز خشکی شد دم ماهی به گرداب غبارانگیز چون جاروب بی آب
💡 همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت