بنوک

لغت نامه دهخدا

بنوک. [ ب َ ] ( اِ ) گرمی از شعف و خوشحالی. || حرکت و گردش بطور چالاکی.( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ). || چلپاسه. بنوک کرم. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

گرمی از شعف و خوشحالی. یا حرکت و گردش و بطور چالاکی. یا چلپاسه. بنوک کرم.

جمله سازی با بنوک

نزدیک بود زخم درون به شود که یار آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت
سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار
دلاوری که بیک پویه تکاور خویش بنوک نیزه زین برکند که قارن
بنوک خامه ی صورت گشای کن فیکون که بست در شکن کاف تاب طره نون
بنوک ناوک چشم تو هر که قربان شد ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش
بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ضیق وقت
ضیق وقت
مطلقه
مطلقه
ارین
ارین
فال امروز
فال امروز