دسم واژهای است که در برخی از زبانها به معنای دست یا کار به کار میرود. در زمینههای مختلف، این واژه میتواند اشاره به فعالیتهای دستی، هنری یا فنی داشته باشد. به عنوان مثال، در هنرهای دستی و صنایعدستی، دسم میتواند به مهارتهای مربوط به کار با دست اشاره کند. دسم در هنرهای دستی به دلیل قابلیت ایجاد آثار منحصر به فرد و شخصی، محبوبیت زیادی دارد. این ویژگیها شامل خلاقیت، دقت و توجه به جزئیات میباشد. هنرمندان با استفاده از دسم میتوانند احساسات و افکار خود را به صورت عینی و ملموس به نمایش بگذارند که این امر موجب جذابیت بیشتر آثارشان میشود.
دسم
لغت نامه دهخدا
دسم. [ دَ ] ( ع اِ ) کناره و طرف. گویند: أنا دسم الامر؛ یعنی بر کناره آن کارم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
دسم. [ دَ ] ( اِخ ) موضعی است نزدیک مکه. ( از معجم البلدان ) ( منتهی الارب ).
دسم. [ دَ س َ ] ( ع مص ) چرب شدن طعام. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). چرب شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). دسومة. و رجوع به دسومة شود. || ریمناک و چرکین گردیدن. ( از منتهی الارب ). کثیف و پلید و چرک شدن دست یا جامه. ( از اقرب الموارد ). || تیره گون گردیدن. ( از منتهی الارب ). خاکی رنگ بودن که به سیاهی زند. ( از اقرب الموارد ).
دسم. [ دَ س َ ] ( ع اِ ) چربش. ( منتهی الارب ). چربو. چربی. چربش. ( مهذب الاسماء ). روغن. ( زمخشری ). || چربش گوشت. ( منتهی الارب ). چربی از گوشت یا پیه. ( از اقرب الموارد ). || ریم و چرک. ( منتهی الارب ).
دسم. [ دَس ِ ] ( ع ص ) چرب. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). دارای دسم و چربی. ( از اقرب الموارد ). چربی دار. || فربه. ( ناظم الاطباء ). || از خوردنیهای طعم دار، آنچه مانند گردو و بادام است. ( از اقرب الموارد ). || ریمناک و چرکین. ( ناظم الاطباء ). || گویند: «انه لدسم الثوب » و آنرا در باره شخص پلید اخلاق گویند. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
دسم. [ دُ / دُ س ُ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ أدسم. ( ناظم الاطباء ). || ج ِ دَسماء. ( اقرب الموارد ). رجوع به أدسم و دسماء شود.
فرهنگ معین
فرهنگ فارسی
جمع ادسم
ویکی واژه
جملاتی از کلمه دسم
شاهباز عالم قدسم نیم زین خاکدان آشیان زین پس کنم دار و دیار خویش را
مرغ قدسم من که در دام بلا افتادهام ای دریغا در کجا بودم کجا افتادهام