خم به معنای انحنا و پیچیدگی است که در زمینههای گوناگون به کار میرود. در لغتنامه دهخدا، خم به عنوان پیچ و تاب مو و زلف یا به شکل گره و عقد معرفی شده است. همچنین، در ویکیواژه به کجی و انحنا یا طاق ایوان اشاره شده است. در ریاضیات، به مفهوم منحنی یا خطوط غیر مستقیم اطلاق میشود که در تحلیل فضا و شکلها اهمیت ویژهای دارد. در صنعت، فرآیند خمکاری به عملی گفته میشود که در آن ورقهای فلزی با استفاده از دستگاهها و ابزارهای مختلف به اشکال و زوایای مورد نظر تبدیل میشوند. این فرآیند به مهارت و دقت بالایی نیاز دارد و در تولید انواع قطعات و سازهها کاربرد دارد. به طور کلی، مفهوم خم در زندگی روزمره و صنایع مختلف به عنوان نمادی از تغییر شکل و انطباق با نیازها و شرایط مختلف اهمیت دارد.

خم
لغت نامه دهخدا
خم. [ خ َم م ] ( ع مص ) روفتن. منه: خَم َّ البیت خَمّاً؛ روفت آن خانه را. پاک کردن. جاروب کردن. گردگیری کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || پاک کردن چاه. منه: خم البئر؛ پاک کرد چاه را. || دوشیدن. منه: خم الناقة؛ دوشید ناقه را. || حبس کرده شدن ماکیان در قفس ( بصیغه مجهول ). منه: خم الدجاج. || بریدن چیزی. منه: خم الشی ٔ. || ثنا گفتن کسی را ثنای نیک. منه: خم فلاناً. || لباس کسی را تعریف کردن و ثنا گفتن.منه: هو خم ثیاب فلان. || سخت گریستن. منه: خم فلان. || گنده شدن گوشت. منه: خم اللحم. || متغیر شدن شیر از بدبویی خیک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه: خم اللبن. متعفن شدن شیر از تعفن جای. ( یادداشت مؤلف ).
- امثال:
هو السمن لایخم، نظیر: او دریایی است که از این چیزها نجس نمیشود.
خم. [ خ ِم م ] ( ع اِ ) بستان خالی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خم. [ خ ُم م ] ( ع اِ ) گوی در زمین که در آن خاکستر گسترده و بچه های گوسپند درآن کنند. ج، خمه. || خم مانندی از بوریا که در آن کاه کنند تا ماکیان در آن بیضه نهند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ):
مردخمش استوار بپوشد
تا بچگان از میان خم بنجوشد.منوچهری.|| قفص ماکیان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || خَرس. ( منتهی الارب ).
خم. [ خ ُم م ] ( اِخ ) نام چاهی است بمکه که عبدشمس بن عبدمناف آن را حفر کرده است. ( منتهی الارب ).
- غدیر خم. رجوع به ذیل همین ترکیب شود.
خم. [ خ ِ ] ( اِ ) جراحت. چرک. ریم. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) ( شرفنامه منیری ). || زخم دردناک. ( منتهی الارب ). || خوی. طبیعت. || مخاط. خلم. ( ناظم الاطباء ): خم چشم؛ چرک چشم. ( ناظم الاطباء ). خیم چشم، قی چشم. ( یادداشت بخط مؤلف ). مرمص. کیغ. قی. غمص. عفش. ( از منتهی الارب ): غَبَص؛ روان گردیدن خم چشم. قاذت العین؛... بیرون انداخت چشم خاشاک و خم را. رَمَص؛ خم چشم که در گوشه چشم گرد آید و خشک شود. ( منتهی الارب ).
خم. [ خ ُ ] ( اِ ) ظرفی سفالین یا گلین و بزرگ که در آن آب و دوشاب و سرکه و شراب و آرد و مانند آن کنند. ( منتهی الارب ). دَن. خابیه. خمره. خنب. خنبره. ( یادداشت مؤلف ):
فرهنگ معین
(خُ ) (اِ. ) ۱ - ظرف سفالینی بزرگ که در آن آب، سرکه، یا شراب ریزند. ۲ - کوس، طبل.
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) کج، خمیده.
۳. (بن مضارعِ خمیدن ) = خمیدن
۴. [قدیمی] چین و شکن زلف، گیسو، کمند، و مانندِ آن، پیچ و تاب.
۵. [قدیمی] طاق ایوان و عمارت.
۶. [قدیمی] خانۀ زمستانی.
۷. [قدیمی] خمیدگی.
* خم اندرخم: [قدیمی] پیچ در پیچ، شکن در شکن.
* خم خوردن: (مصدر لازم ) [قدیمی] خم شدن، کج شدن، تا شدن.
* خم دادن: (مصدر متعدی )
۱. خم کردن، کج کردن، تا دادن.
۲. (مصدر لازم ) [قدیمی] خم شدن، کج شدن، تا شدن.
* خم و چم: [عامیانه]
۱. عشوه و ناز.
۲. فوت و فن.
۱. ظرف سفالی بزرگ: بیا ساقی از خمّ دهقان پیر / میی در قدح ریز چون شهدوشیر (نظامی۵: ۷۷۴ ).
۲. (موسیقی ) [قدیمی] کوس، طبل: بفرمود تا بر درش گاو دم / دمیدند و بستند رویینه خم (فردوسی: ۴/۸ ).
فرهنگ فارسی
پیچ تاب جعد
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
رجوع شود به:منحنی
ویکی واژه
طاق ایوان، خانه زمستانی.
گره ابرو، اخم.
خِم: در گویش گنابادی انجام کار یا عملی را خِم گویند.
پیچ و تاب.