وبائی

لغت نامه دهخدا

وبائی. [ وَ ] ( ص نسبی ) منسوب به وباء: سال وبائی. || مبتلا به وبا.

فرهنگ فارسی

منسوب به وبائ یا مبتلا به وبائ

جمله سازی با وبائی

تا به کف پای خمم گردن مینائی هست خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
همه عیشها از تو گردد منغص که تن را وبالی و جان را وبائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
متمایز
متمایز
سنی چوخ ایستیرم
سنی چوخ ایستیرم
لاشی
لاشی
رقیق
رقیق