هنرور. [هَُ ن َرْ وَ ] ( ص مرکب ) ( از: هنر + ور، پساوند اتصاف و دارندگی ) دارای هنر. هنرمند. باهنر: غماز را به حضرت سلطان که راه داد هم صحبت تو همچو تو باید هنروری.سعدی.هنرور چنین زندگانی کند جفا بیند و مهربانی کند.سعدی.هنرور که بختش نباشد بکام به جایی رود کش ندانند نام.سعدی.رجوع به هنروری شود.
فرهنگ عمید
باهنر، هنرمند، دارای هنر.
فرهنگ فارسی
باهنر، هنرمند، دارای هنر ( صفت ) کسی که دارای هنری است هنرمند: هنرور چو بختش نباشد بکام بجایی رود کش ندانند نام. ( گلستان )
جمله سازی با هنرور
تمام بی هنرانند خلق دورۀ ما چسان شود دو هنرور در آن میان خرسند
از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید.
اگر به آینه دل صاف می کند زنگی امید هست شود چرخ با هنرور صاف
هنرورا بادای حقوق و مدحت تو ضمیر ابن یمین گر همی کند تقصیر
استاد هنروران عالم، مانی گفته است که در هنر کسی چون ما، نی
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد