مرکزی

لغت نامه دهخدا

مرکزی. [ م َ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مرکز. رجوع به مرکز شود.
- حکومت مرکزی؛ حکومت و دولتی که در مرکز یک مملکت تشکیل گردد.
- هسته مرکزی؛ قلب و واسطةالعقد و نقطه میانی چیزی، یا چیزی و کسی که سلسله جنبان و متکای عملی یا فکری یا نظاماتی باشد: هسته مرکزی این جمعیت همان کمیته شش نفری است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به مرکز مربوط به مرکز. یا حکومت مرکزی. حکومتی که در پایتخت کشوری متمرکز است.

فرهنگستان زبان و ادب

{central} [زیست شناسی- علوم گیاهی] ویژگی بخشی از گیاه که در مرکز یا نزدیک به آن یا در صفحۀ مرکزی یک ساختار قرار دارد

جمله سازی با مرکزی

............ آواره و بی‌پولم کرد چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه‌خورند
افسوس‌ازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد در هر نفس‌کشیدن تیغ دو دسته بر دل
قوم را ربط و نظام از مرکزی روزگارش را دوام از مرکزی
تا در این تربتی که ترتیب است تا بر این مرکزی که ترکیب است
یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
مرده ئی از یک نگاهی زنده شو بگذر از بی مرکزی پاینده شو