فرهنج

لغت نامه دهخدا

فرهنج. [ ف َ هََ ] ( اِ ) فرهنگ. علم و فضل و دانش و عقل و ادب. ( برهان ). رجوع به فرهنگ شود. || کتابی را نیز گویند که مشتمل باشد بر لغات فارسی. ( برهان ). رجوع به فرهنگ شود. || شاخ درختی را گویند که آن را بخوابانند و خاک بر بالای آن ریزند و از آنجا برکنده بجای دیگر نهال کنند. ( برهان ). فرهانج. رجوع به فرهانج شود. || نام دوایی نیز هست که آن را کشوث گویند و تخم آن را بزرالکشوث خوانند. ( برهان ). به فارسی اسم کشوث است. ( فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فرهنگ و افرهنج شود.
فرهنج. [ ف َ هََ ] ( اِخ ) نام مادر کیکاوس. ( برهان ). فرهنگ. رجوع به فرهنگ شود.

فرهنگ معین

(فَ هَ ) (اِ. ) فرهنگ.

فرهنگ عمید

= فرهنگ

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - شاخه بزرگی که از درخت ببرند تا شاخه های دیگر بر آید ۲ - شاخه درختی که به درخت دیگر پیوند کنند ۳ - شاخه درخت انگوری که آن را در زمین کنند و از جای دیگر تتمه آن را بر آرند عکیس.

جمله سازی با فرهنج

نود و یک پس از هزار و دویست عدد نام اوست در فرهنج
مر ورا در هنر بفرهنجد توسنی از تنش بیاهنجد
شنیده ام که سلیمان به هدهدی که نیافت عتاب کرد به آئین بند فرهنجی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
سنی چوخ ایستیرم
سنی چوخ ایستیرم
میسترس
میسترس
عزیز
عزیز
افتراق
افتراق