لغت نامه دهخدا
شاهق.[ هَِ ] ( ع ص ) بلند و مرتفع از کوه و بنا و جز آن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( از غیاث اللغات ): جبل شاهق، کوه بلند و مرتفع. ( از دهار ). ج، شَواهِق. عال. عالی. مرتفع. رفیع. || ان فلاناً لذوشاهق و صاهل اذا اشتد غضبه؛ یعنی او سخت خشم است. ( از اساس البلاغه زمخشری ). هو ذو شاهق؛ یعنی سخت خشم است. ( از اقرب الموارد ). و در القاموس آمده و هو ذو شاهق؛آنکه سخت خشم نباشد. ( از منتهی الارب ). ولی شارح قاموس نویسد این گفته بر اساسی نیست زیرا آنطور که جوهری گفته که: فلان ذوشاهق اذاکان یشتد غضبه و همچنین ازهری و ابن عباد و ابن فارس و دیگران سخت خشم گفته اند. || فحل ذوشاهق؛ نرینه که به هیجان آید ودم او بسختی بیرون آید و فرورود و صدایی از درون وی شنیده گردد. ( از اساس البلاغة زمخشری ). || رگ برجهنده بسوی بالا. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). قسمی از نبض که با انگشتان نبض گیر مدافعه کند بقوت. نبض که در حرکت میل به بلندی کند. ( یادداشت مؤلف ). به اصطلاح پزشکان نوعی است از حالات نبض که در حرکت میل به بلندی داشته باشد یعنی اجزای آن در ارتفاع محسوس گردد و سبب آن شدت حاجت به ترویح باشد. ( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ): و بول گرم و رنگین، و نبض شاهق و متواتر و ممتلی باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).