شاهسوار

لغت نامه دهخدا

شاه سوار. [ س َ ] ( اِ مرکب ) شهسوار. کسی که در سواری اسب و غیر آن ماهر است.( فرهنگ نظام ). شهسوار و فارس و راکب بزرگوار و باعظمت. ( ناظم الاطباء ). فرد ممتاز در سواری:
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی.نظامی.کین شاه سوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.نظامی.بدامن کوهی خواهی رسید شاه سواری ترا پیش خواهد آمد. ( انیس الطالبین ص 28 ).

فرهنگ معین

(سَ ) (اِمر. ) ۱ - سوار دلاور و چالاک. ۲ - اسب شاه.

فرهنگ عمید

سوار دلاور و چالاک و ماهر در سواری اسب.

فرهنگ فارسی

۱ - سوار دلاور. ۲ - بهادر پهلوان جنگجو. ۳ - مرکب شاه مرکوب شاه.

ویکی واژه

سوار دلاور و چالاک.
اسب شاه.

جمله سازی با شاهسوار

شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است از جلوه آن شاهسوارست ببینید
چون گرد ز من نیست اگر پست وبلندم خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
گر براند سویم آن شاهسوار چابک من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
همان چو گرد در این وادی تمام‌خطر قفای شاهسواری که داشتم دارم
به دام شاهسواری فتاده ام صائب که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال اوراکل فال اوراکل فال چای فال چای استخاره کن استخاره کن