دل تنگ

احساس دلتنگی به معنای اندوه و ناراحتی ناشی از دوری از فرد یا چیزی خاص است. این حس ممکن است به دلیل فقدان یک عزیز، جدایی از کسی که دوستش داریم، یا حتی یادآوری لحظات گذشته و خاطرات شیرین ایجاد شود. دلتنگی به ما یادآوری می‌کند که ارتباطات و لحظات مشترک چقدر ارزشمند هستند و این احساس می‌تواند گاهی اوقات ما را به تفکر درباره آنچه که از دست داده‌ایم وادار کند. در واقع، دلتنگی می‌تواند نشانه‌ای از عشق و وابستگی عمیق باشد که انسان‌ها به یکدیگر دارند. احساس غم و اندوه در این مواقع نمایانگر عمیق‌ترین احساسات انسانی ماست که هر کدام از ما در زندگی تجربه کرده‌ایم.

لغت نامه دهخدا

دلتنگ. [ دِ ت َ ] ( ص مرکب ) تنگدل. پریشان. مضطرب. غمگین.ملول. آزرده. تنسه. ( ناظم الاطباء ). ملول و ناخوش. ( آنندراج ). ضجر. ( زمخشری ). که دلی گرفته و غمگین دارد. دژم. رنجیده. دلگیر. محزون. مغموم. غمنده. مکروب. غصه دار. مهموم. فگار. دلفگار. دل افسرده:
بماندستم دلتنگ به خانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ.حکاک.عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گوئی در جگر دارم دو صد یاسنج گرگانی.منوچهری.فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.نظامی.گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشایی بر این مجروح دلتنگ.نظامی.ز قصر آمد برون شیرین دلتنگ
چو آیدلعل بیرون از دل سنگ.نظامی.که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.نظامی.دلتنگ چو دستگاه یارش
در بسته تر از حساب کارش.نظامی.دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر این بست نیست.نظامی.مگر آن روستایی بود دلتنگ
به شهر آمد همی زد مطربی چنگ.عطار ( اسرارنامه ).گر دور جهان بگشت عاشق
زاهد کنجی نشسته دلتنگ.سعدی.چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفره دیگران داشت گوش.سعدی.خراجی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه.سعدی.به جامع کوفه درآمدم دلتنگ. ( گلستان ). عَزوف؛ دلتنگ و برتافته روی از چیزی ( منتهی الارب ).
- دلتنگ رو؛ دلتنگ روی. گرفته. خشمگین. عبوس. دژم روی:
خری خرمغزمغزی پر ز خرچنگ
وزآن دلتنگ رو آفاق دلتنگ.نظامی.بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا.سعدی.مبادا در جهان دلتنگ روئی
که رویت بیند و خرم نباشد.سعدی.|| جایی که بواسطه گرفتگی هوا یا کمی روشنایی و بلندی اطراف آن، باشنده در آن غمگین شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ معین

( ~. تَ ) (ص. ) اندوهیگن، آزرده، ناخوشایند، افسرده.

فرهنگ عمید

تنگ دل، اندوهگین، غمناک، افسرده.

فرهنگ فارسی

( صفت ) اندوهگین غمناک غمگین ملول تنگدل.

جمله سازی با دل تنگ

هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود کآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
یاد تو نسیم صبح من غنچه بستانم بازآ که دل تنگم از بوی تو بگشاید
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشقی فال عشقی فال راز فال راز فال سنجش فال سنجش فال فنجان فال فنجان