احمق به معنای فردی است که از نظر عقل و درک، توانایی کمتری دارد و به همین دلیل به او ابله نیز گفته میشود. این واژه در زبان فارسی به طور گستردهای استفاده میشود و ممکن است به عنوان یک توهین یا انتقاد به کار رود. در واقع، افرادی که به عنوان احمق شناخته میشوند، معمولاً در انجام کارهای روزمره یا در تصمیمگیریهای مهم دچار مشکل میشوند و نمیتوانند به خوبی با مسائل پیچیده کنار بیایند. در برخی موارد، این واژه به عنوان یک برچسب اجتماعی به کار میرود و میتواند تأثیرات منفی بر روی روحیه فرد داشته باشد. از سوی دیگر، استفاده از این اصطلاح در مکالمات روزمره میتواند به سادگی به عنوان شوخی یا طنز مطرح شود، هرچند که باید به عواقب آن توجه کرد. به طور کلی، واژه احمق نشاندهنده یک نقص در تواناییهای عقلانی فرد است و بهتر است در استفاده از آن دقت کرد تا به احساسات دیگران آسیب نرسانیم.

احمق
لغت نامه دهخدا
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.لبیبی.احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. ( کلیله و دمنه ). تقدیر آسمانی شیر را گرفتار سلسله گرداند... و احمق غافل را زیرک. ( کلیله و دمنه ).
زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.مولوی.تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان.مولوی.مؤنث: حَمْقاء. ج، حُمُق،حَمقی ̍، حَماقی، حُماقی.
- احمق باک تاک؛ احمق که صواب را از خطا نشناسد. ( منتهی الارب ).
- احمق خواندن؛ تحمیق. ( دهار ).
- احمق شدن؛ حُمق. ( تاج المصادر بیهقی ). ( دهار ). دَوق. دواقه. دُوُق. ( تاج المصادر ). دُوُقة. ( منتهی الارب ). موق. مواقه. مووق. تکوک. استنواک. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق شمردن؛ استحماق. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق گردانیدن؛ تغفیل. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق یافتن؛ اِحماق. انواک. ( تاج المصادر بیهقی ).
احمق. [ اَ م َ ] ( ع ن تف ) بسیارحمق تر.
- امثال:
احمق من ابی غبشان.
احمق من الضبع.
احمق من جحی.
احمق من دُغة.
احمق من رجلة.
احمق من عقعق.
احمق من هَبَنَّقَة. رجوع به هَبَنَّقَة شود.
احمق. [ اَ م َ ] ( ع ص، اِ ) از القاب اسلامی ملک روم، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیه ص 81 شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) گول کالیوه نادان بی خرد گاو ریش دنگ سفیه بی هوش. ۲ - ( صفت ) نادان تر گول تر بی خردتر سفیه تر. جمع: حمقی موئ نث حمقائ.
از القاب اسلامی ملک روم
دانشنامه عمومی
ویکی واژه
جملاتی از کلمه احمق
گرچه مشغولم چنان احمق نیم که شکر افزون کشی تو از نیم
بس کن ای سرد ناخوش احمق چند و تا چند حیلت و فن تو
رهبران تو رهزنان تواند کم این مشتی احمق خر گیر