لغت نامه دهخدا
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم بناله بم و زیر.حافظ. || سازگار: زنی بساز؛ زنی سازگار و نجیب. رجوع به ساختن شود.
- بساز آمدن؛ مجهز و مکمل آمدن. با ساز آمدن:
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.صائب.و رجوع به ساختن شود.
- بساز آوردن کار کسی؛ رو به راه کردن. رونق دادن. درست کردن کار او:
کار بی رونقان بساز آورد
رفتگان را بملک بازآورد.نظامی.و رجوع به ساختن شود.
- بساز گشتن کار کسی؛ با ساز شدن. مرتب گشتن. روبراه و منظم شدن:
تا کارت ازوبساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.نظامی.رجوع به ساختن شود.