لغت نامه دهخدا بو کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از کسب کردن بو. ( آنندراج ). بوی چیزی را استشمام کردن. بوییدن. ( فرهنگ فارسی معین ).بوئیدن. استشمام. ( یادداشت بخط مؤلف ): باغبان ورنه گشوده ست گلستان ترابو نکرده ست صبا سیب زنخدان ترا.صائب ( از آنندراج ).|| متعفن شدن. عفونت داشتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
جمله سازی با بوکردن به وهم باده حریفان آگهی پیما دلگداخته در ساغر و سبوکردند دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند