بزیدن

لغت نامه دهخدا

بزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص ) وزیدن. ( برهان ) ( فرهنگ شعوری ) ( آنندراج ):
ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای
وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای.اثیرالدین اخسیکتی.هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل بعادت بزیده ام.خاقانی.|| زدن پنبه و غیره. ( یادداشت بخط دهخدا ): الحلیج؛ پنبه بزیده. الحلاج؛ پنبه بز. ( مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا ).

فرهنگ معین

(بَ دَ ) (مص ل. ) نک وزیدن.

فرهنگ عمید

وزیدن، حرکت کردن باد یا نسیم.

فرهنگ فارسی

وزیدن، حرکت کردن بادیانسیم
( مصدر ) جهیدن جستن.

ویکی واژه

نک وزیدن.

جمله سازی با بزیدن

بزنده (=مجرم)، بزیدن (=جرم کردن)، بی یکسو (=بی‌طرف)، بی یکسویانه (=بیطرفانه)، پادرزم (=حمله متقابل)، جداسر (=مستقل)، شهری‌گری (=تمدن)، فراهمیدن (=اجتماع)، ورزاد (=انجمن تربیت بدنی)
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌ چو باد از بزیدن‌ چو الماس گازی‌
ای راحت آن باد که از نزد تو آید پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن بر ما بوزید از قبل راحت جان را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال پی ام سی فال پی ام سی فال سنجش فال سنجش فال ماهجونگ فال ماهجونگ