لغت نامه دهخدا
باهلة. [ هَِ ل َ ] ( اِخ ) قبیله ای است از قیس همدان. ( آنندراج ). و آن نام زنی از قبیله همدان بوده است. فرزندانش به وی منسوبند و از آن قبیله است ابوامامه باهلی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نام قبیله ای از قبائل تازی. گویند این قبیله برخلاف قاعده کلیه اعراب به انتساب غیرمستقیم خود را به دائی و خاله منسوب سازند. ( از انساب سمعانی ) :
نبشته سوی مهتر باهله
که گر لشکر آید مکنشان یله.فردوسی.عنان را بدان باره کرده یله
همی راند ناکام تا باهله.فردوسی.فاتک در باب سعیدبن سلم باهلی گفته است :
وان من غایة حرص الفتی
طلابه المعروف فی باهله
کبیرهم و غدو مولودهم
تلعنه من قبحه القابله.( عیون الاخبار ص 37 ج 4 ).
باهلة. [ هَِ ل َ ] ( اِخ ) نام زنی از همدان که فرزندانش به او منسوب هستند. ( از ناظم الاطباء ). و ابوامامه باهلی به او منسوب است. ( منتهی الارب ). او دختر اعصر بوده است. ( از انساب سمعانی ). زنی از همدان بود که به معن بن اعصربن سعدبن قیس عیلان ( ظ: غیلان ) تعلق داشت و فرزندانش به او منسوبند و اینکه گویند که باهله دختر اعصر بود از نمونه آن است که گویند تمیم بنت مر بود چه تذکیر برای حی و تأنیث برای قبیله به یک صورت است. ( از تاج العروس ).