بیحاصلی

لغت نامه دهخدا

بیحاصلی. [ ص ِ ] ( حامص مرکب ) بیهودگی. بی نفعی :
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی.سعدی.تملق حجاب است و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی.سعدی.عمر بگذشت به بیحاصلی و بلهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.حافظ.اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.حافظ.بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.صائب.

فرهنگ فارسی

بیهودگی ٠ بی نفعی ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم