لغت نامه دهخدا
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی وتیرش خوری.سعدی ( بوستان ).صید بیابان عشق گر بخوردتیر او
سر نتواند کشید پای بزنجیر او.سعدی.مرا کشتی متاب آن گوشه ابرو به عیاری
کمان بر من مکش جانا که تیری خورده ام کاری.؟ ( از آنندراج ).تیر مراد من به هدف برنمی خورد
در خانه کمان بنهم گر نشانه را.کلیم ( از آنندراج ).دامان چرخ ز آه ستمدیدگان پر است
کس را نخورد تیر دعا بر نشان هنوز.واله هروی ( ایضاً ).رجوع به تیر و ماده بعد شود.