خویشتن داشتن

لغت نامه دهخدا

خویشتن داشتن. [ خوی / خی ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) تماسک. ( منتهی الارب ). تمالک نفس. حفظ نفس کردن ازسقوط در شهوات و آفات : یک روز خواسته یکی از اشکانیان سوی او [ اردشیر ] آوردند و زر و سیم و غلام و کنیز و در میان آن بردگان اندر دختری بود که هرگز از او نیکوتر کس ندیده بود اردشیر به او عاشق شد پنداشت که از بندگان اشکانیان است و بخویشتن نزدیک کرد او را پرسید که هرگز مرد بتو رسیده است گفت نه اردشیر دوشیزگی او بستد از آنکه خویشتن نتوانست داشتن و او از اردشیر بار گرفت. ( ترجمه طبری بلعمی ).
خویشتن دار ای جوان زین پیر دهر
تات نفریبد بغدر این پیرزن.ناصرخسرو.خویشتن دار تو کامروز جهان دیوانه ست
چندگه منبر و محراب بدیشان پرداز.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

تماسک تمالک نفس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فنجان فال فنجان فال رابطه فال رابطه فال احساس فال احساس فال ارمنی فال ارمنی