تمام گشتن

لغت نامه دهخدا

تمام گشتن. [ ت َ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) کامل گردیدن. تمام شدن. بپایان رسیدن :
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.سعدی ( گلستان ).مکن خانه برراه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام.سعدی ( بوستان ).تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان.سعدی.واصل زحرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بی زبان شود.کلیم ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

کامل گردیدن تمام شدن بپایان رسیدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم