بی جواب

لغت نامه دهخدا

بی جواب. [ج َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. ( آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول. ( ناظم الاطباء ). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عین صواب و مسئله بی جواب.سعدی.خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار میگردد.صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

آنکه قابل جواب نباشد ٠ بی پاسخ و غیر مقبول ٠
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم