لغت نامه دهخدا
ابن عمر. [ اِ ن ُ ع ُ م َ] ( اِخ ) الداخلی. طبیب خلیفه المطیع عباسی است.
ابن عمر. [ اِ ن ُ ع ُ م َ ] ( اِخ ) عبدالعزیزبن عمر برقعیدی. از امرای موصل. شهرت این مرد بعلت بناء قصبه جزیره ابن عمر است.
ابن عمر. [ اِ ن ُ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ( جزیره ٔ... ) نام شهری میان موصل و نصیبین ، و گویند جبل جودی که کشتی نوح بدان قرار کرد نام کوهی نزدیک بدین شهر است. و این شهر را عبدالعزیزبن عمر برقعیدی پی افکنده است و نسبت بدان جَزَریست. ( از ابن بطوطه ).
ابن عمر. [ اِ ن ُ ع ُ م َ ] ( اِخ ) رجوع به ابن فضل اﷲ شود.