لحی

لغت نامه دهخدا

لحی. [ ل ِ حا / ل ُ حا ]( ع اِ ) ج ِ لحیة. ( منتهی الارب ). رجوع به لحیة شود.
لحی. [ ل َح ْی ْ ] ( ع اِ ) جای ریش از مردم و جز آن. هما لحیان ، اَلْح علی اَفْعُل جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی. ( منتهی الارب ). جای ریش در فک اسفل. دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. لَحْیان تثینه آن. دندان خانه. رجوع به دندان خانه شود: شکستگی سنة و دندان خانه که به تازی اللحی گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). استخوان زنخ. زَفَر.
لحی. [ ل ُحی ی ] ( ع اِ ) ج ِ لَحْی ( جمع کثیر ). ( منتهی الارب ).
لحی.[ ل َح ْی ْ ] ( ع مص ) پوست از درخت باز کردن. ( منتهی الارب ). پوست از چوب باز کردن. ( تاج المصادر ). || نکوهش و ملامت کردن. ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). نکوهیدن. ( منتهی الارب ). لحی اﷲ فلاناً؛ زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. ( منتهی الارب ).
لحی. [ ل ُ حا ] ( اِخ ) ( بمدّ نیز آید، یعنی لحاء ) رودباری است به مدینه. ( منتهی الارب ).
لحی. [ ] ( اِخ ) ( الواره ) ( ؟ ) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخره عیطم واقع است. ( داود 15؛8 -20 ) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. ( قاموس کتاب مقدس ).
لحی. [ ل ُ ح َی ْ ی ] ( اِخ ) ربیعةبن حارثةبن عمروبن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثةبن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است. و گویند نام او ربیعة و لحی لقب اوست واو پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست. ( الاعلام ج 3 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع لحیه ریشها محاسنها .
ربیعه بن حارثه ابن عمرو بن عامر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ورق فال ورق فال درخت فال درخت فال تاروت فال تاروت فال پی ام سی فال پی ام سی